کنار شب نشسته بود. داشت ستاره ها رو می شمرد.
آروم رفتم کنارش. سر گذاشتم روی شونه هاش. توی چشماش تمام جهان پیدا بود.
گفتم:" چشمات برای من کافیه از همه دنیا."
لبخند زد.
گفت:" من نابینام."
پلکهاشو بهم زد.
دستمو روی چشماش گذاشتم و ستاره های چشماش رو رصد کردم.