اين ميان دلم مي تپد براي آن بازمانده ها، آنها که دوستشان دارم، آنها که فقط مثل خودشان اند و آزار مي بينند بي تقصير.
باتو هستم اي مسافر اي به جاده تن سپردهاي که دلتنگي غربتمنواز ياده تو بردههنوزم هواي خونه عطر ديدار تو دارهگل به گل گوشه به گوشه تو رو ياد من مي يارهبا تو من چه کرده بودمکه چنين مرا شکستيبي وداع و بي تفاوتسرد و بي صدا شکستيبه گذشته برميگردمبه سراغ خاطراتمتازه ميشم از دوبارهاز کتاب خاطراتمبه تو ميرسم هميشهدر نهايت رسيدنهرکجا باشي و باشمبه تو برميگرده حتماًاين تويي هميشه منتويي آيننه تقديربا همه شکستن از تونيستم از دست تو دلگير
تنهاييم را پر مي کنند تمام خاطرات خوب و بد ات, تو چه؟
تنهاييت را با چه پر مي کني؟؟؟
دلت را چه؟
خالي از منش کردي و پر ز چه؟؟
دلت مي آيد؟
يادت چه طور؟
هيچ يادت مي آيد خودم را به وسعت تنهاييت بزرگ مي کردم؟؟؟"تا تو تنها نباشي؟"
تنهاييم را به وسعت جاي خالي ات پر کردي...!!!
ممنونم...!!!
مي دانستي مي شود با نفرت و بغضي عاشقانه دوست داشت؟!
مي شود آنقدر از دوست داشتن عصباني شد که نوازشت بشود ناسزا؟!
آنقدر حرصت بگيرد که بخواهي زمين را روي سرش خراب کني؟!
چقدر قلب ِ تو کوچک است براي حجم احساس ِ من!
آمدم تا تو را ببويم
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اين همه راهي که آمدم.
تو را بخاطر جوراب هاي سفيدت دوست دارم
بخاطر همان ها
که وقتي مي خريدي
دلت براي يک ليوان آب هويچ
پر مي زد
تو را دوست دارم
باور کن
اين يک خواب سرمه اي لايت بود
لباس هايت را بپوش
بايد بيدار شويم
اينا رو كه نميشه شعر گفت
چند كلمه كه خودمان معني ميكنيم
تازه ميدوني چقدر بالا و پاينش كردم كه چيزي گفته باشم
ميترسم بنويسم..فردا شاعرا بيان مسخره كنن بگن اين چيه ديگه
اينو ببين نظرت چيه
با من سخن بگو
اي دور دير من
مثل زخم مي ماند
جاي خالي آدم ها
روي تخت خداحافظي
اي از من گريخته
تا بي من
بي تو
از که بايد گريخت ؟
خواب ديدم
اتوبوس آمده بود
سوار شدم
نيامدي
برگ ها ريختند
يکهو
توي پائيز دست هات
هوا سرد بود
خيلي سرد بود
نگران شدم
نگران خواب هاي تو
زمستان معشوق من است انکه كه حافظه اى سپيد دارد و گردن بلندم را با غرور بالا مى گيرم زير برف ها به قوى زيبائى مى مانم كه روى درياچهء يخ زده اى مى رقصيم در آغوشش مى كشم آب مى شود كم كم كم كم آب مى شود و مى ريزد انگار هيچوقت نبوده مهاجرى كه قرار بود گرمم كند..
هي ميخونمش سير نميشم ميام چند بيت نظر ميدم
گفتي که مي بوسم تو را،گفتم تمنا مي کنمگفتي اگر بيند کسي گفتم که حاشا مي کنمگفتي چه مي بيني بگو در چشم چون آئينه امگفتم که من خود را در او عريان تماشا مي کنمگفتي که از بي طاقتي دل قصد يغما مي کندگفتم که با يغماگران باري مدارا مي کنمگفتي که پيوند تو را با نقد هستي مي خرمگفتم که ارزانتر از اين من با تو سودا مي کنمگفتي اگر از کوي خود روزي تو را گفتم بروگفتم که صد سال دگر امروز و فردا مي کنمگفتي اگر از پاي خود زنجير عشقت وا کنمگفتم زتو ديوانه تر داني که پيدا مي کنم
پرده ها
پشت پنجره هات
جمع مي شوند
تا تو را هر شب
از انتظار مداوم کوچه ها
تفريق کنند