سلم خوبي شما اميدوارم هميشه شاد و پرنشاط باشي وقتي مطلب وبلاگتو خوندم اولش برام جالب بود كه چي مي خواهي بگي مشتاقانه تا اخر متن رفتم ديدم با زيركي تمام متن بردي رو هدفي كه داشتي خيلي خوب و زيركانه بود ممنونم منو ياد اين داستان انداختي
كوهنوردي مي خواست به قله ي بلندي صعود كند. پس از سالهاي سال تمرين وآمادگي ، هنگامي كه قصد داشت سفر خود را آغاز كند شكوه و عظمت پيروزي راپيش روي خود آورد و تصميم گرفت صعود را به تنهايي انجام دهد او سفرش رازماني آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاريكي ميرفت ولي قهرمان ما بهجاي آنكه چادر بزند و شب را زير چادر به صبح برساند، به صعودش ادامه دادتا اين كه هوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد. سياهيشب همه جا را پوشانده بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه وستارهها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند.كوهنورد همانطور كه داشت بالا ميرفت، در حالي كه چيزي به فتح قلهنمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط كرد. سقوطهمچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب وبد زندگياش را به ياد ميآورد. داشت فكر مي كرد چقدر به مرگ نزديك شدهاست كه ناگهان دنباله طنابي که به دور كمرش حلقه خورده بود بين شاخه هايدرختي در شيب کوه گير کرد و مانع از سقوط كاملش شد. در آن لحظات سنگينسكوت، که هيچ اميدي نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا كمكم كن !ناگهان ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه ميخواهي؟- نجاتم بده خداي من!- واقعا فكر مي كني ميتوانم نجاتت دهم؟- البته ! تو تنها كسي هستي كه مي تواني مرا نجات دهي.- پس آن طناب دور كمرت را ببّر!و بعد سكوت عميقي همه جا را فراگرفت.اما مرد تصميم گرفت با تمام توان مانع از پاره شدن طناب حلقه شده به دوركمرش شود. روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد درحالي پيدا شد كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمينفاصله داشت...من و شما چي؟ چه قدر تا حالا به طنابي در تاريکي چسبيديم به خيال نجات ؟تا حالا چه قدر حس کرديم که خداوند فراموشمان كرده ؟ يکبار امتحان کنيم؛بياييد طناب رو رها کنيم