کنار شب نشسته بود. داشت ستاره ها رو می شمرد.
آروم رفتم کنارش. سر گذاشتم روی شونه هاش. توی چشماش تمام جهان پیدا بود.
گفتم:" چشمات برای من کافیه از همه دنیا."
لبخند زد.
گفت:" من نابینام."
پلکهاشو بهم زد.
دستمو روی چشماش گذاشتم و ستاره های چشماش رو رصد کردم.
اپیزود اول:
داشتم از سر کار برمی گشتم خونه. توی خیابونمون یه ساختمونه که طبقه دومش دفتر ازدواج و طلاقه. توی ماشین نشسته بودم و داشتم ساختمونو نگاه می کردم؛ نمیدونم از فرط خستگی بود یا چیز دیگه که کلمه "ازدواج و طلاق " رو " ازدواج خلاق" خوندم. تعجب کردم که این دیگه چه جور کلمه ایه که بعد متوجه شدم اشتباه خوندم. اولش خنده ام گرفت که چشام داره از خستگی و گشنگی آلبالو گیلاس می چینه. ولی بعد فکر کردم: چی میشه ما بجای واژه ی طلاق، از کلمه ی خلاق استفاده کنیم؟ برای ابراز محبت و علاقه مون به شریک زندگیمون خلاقیت به خرج بدیم و در رویارویی با روزهای سخت، بجای تسلیم شدن یا کنار کشیدن؛ برای مشکلاتمون راه حل خلق کنیم؟ این موضوع برام سودمند بود. منم یه چیز جدید یاد گرفتم.
اپیزود دوم:
تو وجود همه آدمها چیزی هست به اسم معرفت. همه بلا استثنا اونو دارن، اما افراد کمی ازش استفاده می کنن. بعضیام توقع دارن که آدمهای بامعرفت ، معرفتشونو همه جوره بهشون ثابت کنن اما متاسفانه خودشون اونو بکار نمی برن. آدم با معرفت، هر جا لازم دید معرفت بخرج میده: دوستی رو از گرفتاری نجات میده... سعی می کنه گره از مشکل کسی ( آشنا یا دوست) باز کنه... از همه مهمتر اینکه در قبال کاری که میکنه توقعی از طرف مقابل نداره. چون واسه خاطر دل خودش یا عقایدش این کار رو انجام داده. حالا طرف مقابل بی معرفت باشه یا نامردی بکنه، چیزی از ارزش فرد با معرفت کم نمی کنه. نمی دونم چرا ... اقتضای سن جوونیه یا دوره زمونه عوض شده یا معرفت دیگه جایگاهی پیش آدما نداره.... هر کاری از دستت برمیومده براش کردی. برای گریه هاش شونه شدی،.... برای شادیهاش شریک؛.... موقع نیازمندیش از نیازت گذشتی برای اینکه کمکش کنی ....اما حالا خوب جوابتو میده: می پیچونتت، بهت امر و نهی می کنه، بهت دستور میده و در یک کلمه میخواد بهت مسلط بشه حتی اگه به قیمت سبک کردنت پیش همکارا باشه... تو ناراحت معرفتی که خرج کردی نباش. کار تو درست و بجا بود. مطمئنم اگه بازم به کمکت احتیاج داشته باشه تو اولین نفری هستی که به دادش می رسی. یقین کن خدا یه روزی معرفتشو بهت ثابت می کنه.
اپیزود اخر:
می گفت عاشق شده. می گفت دائم بهش فکر میکنه و جز اون نمی تونه با کسی دیگه باشه. خنده ام گرفت: آخه تو چه میدونی عاشق شدن یعنی چی؟ بهت قول میدم حتی مزه ی عشق رو هم نفهمیدی؟ لبخندی زدم و گفتم: اونوقت تو میگی عاشق شدی؟ اگه نفهمی چه حسی بهت داره آیا بازهم عاشقش می مونی؟ آیا واقعا به خاطر اون زنده ای و نفس می کشی؟ اگه اینطوره نباید هرگز فراموشش کنی چون توی بند بند وجودت زنده اس...
دنبال واژه ای بودم برای نوشتن. ستاره درخشان گفت:" من... منو بنویس." ولی اون چیزی نبود که دنبالش میگشتم. ماه زیبا گفت:" منو بنویس." اما اونم راضیم نکرد. کوه پر غرور گفت:" من چی؟" فکر کردم که این دیگه خودشه، اما نبود. دریای عاشقانه ی شب نجوا کرد:" من...منم اونکه باید بنویسی." خواستم بنویسمش اما دستم به قلم نرفت. دوباره نگاه کردم. پرنده ی رنگارنگ پر کشید و گفت:" چی میخوای بنویسی زیباتر از من؟"
دفترمو باز کردم. بالاخره فهمیدم چه واژه ای باید بنویسم: تو.
تو رو نوشتم تا تمام جهان رنگی بشه. آخه بدون تو؛ دنیا واسه من هیچ رنگی نداره.
بازم گم شده بودم.
انگاری عادتم شده هر چند وقت یه بار گم بشم توی تنهایی ها وغصه هام.
دوست دارم با دستای مهربونت تنهایی هامو پس بزنی. دوست دارم با چشمای نازت تموم غصه هامو خط خطی کنی. دوست دارم با خنده های قشنگت دنیامو روشن کنی. دوست دارم با وجود نازنینت به من، روح تازه ای ببخشی.
یه حس جدید درونم جوونه زده...
این بار .... بگذار من؛ معشوق تو باشم.
یکی میگه خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو. یکی میگه خودت باش. هر اتفاقی هم بیفته فقط خودت باش. وقتی که یکی از پشت بهت خنجر میزنه؛ دوست داری یه جا تلافی شو سرش در بیاری ولی درست همون موقع یه چیزی ته دلت میگه:" اگه تو هم مثل اون رفتار کنی پس فرق تو با اون چیه؟" میگم:" بیخیال بابا.." میگه:" اونیکه این کار رو میکنه مسلما بیماره. برای سلامتی و شفاش دعا کن. تو که سالمی قرار نیست مثل اون رفتار کنی."
اونوقته که کم میارم.گذشت می کنم. ولی باز به خودم میگم کاش ازش انتقام می گرفتم. گاهی فکر میکنم از سادگیمه که هر کی دلش میخواد ناراحتم می کنه و من گذشت می کنم. فکر میکنم که اون طرف فکر میکنه من بی عرضه ام که حتی یه حرف زشت یا یه متلک یا طعنه بهش نمی زنم. البته نقطه ضعف من اینه که همیشه و در هر حالی؛ خودمو در صحنه آزمایش الهی احساس می کنم. وقتی کسی ناراحتم می کنه بخودم میگم شاید این یک امتحان الهیه...خدا میخواد صبر و گذشت منو امتحان کنه. اگه امتحان خداست پس چه بهتر که سربلند بیرون بیام.. اونوقت دیگه هیچی نمیگم. حتی به اون فرد در مورد کاری که کرده طعنه و کنایه هم نمیزنم تا نکنه پیش خدا روسیاهتر از این که هستم بشم..شاید خیلی ضعیفم که انتقامم رو از آدمهایی که منو آزار دادن و میدن نمی گیرم. اما درونم خشمی بزرگ شعله می کشه. خشمی که دوست دارم فوران کنه و نصف دنیا رو به آتیش بکشه تا بفهمن توی دلم ازشون و از کاراشون چقدر عصبانی هستم. ولی آتش خشم من فقط توی سینه ام شعله میکشه. دوست دارم فریاد بزنم ولی هیچی نمیگم.. و اونوقت آتش خشمم تبدیل به اشک میشه. و اونوقت روم اسم میذارن" نازک نارنجی" بی خبر از اینکه اگه خشمم رو خالی میکردم نابود میشدن..
گاهی فکر میکنم بهترین کار؛ گذشت کردنه. بالاخره خدا جای حقه. ولی گاهی احساس میکنم احمقانه ترین کار دنیا گذشت از کسیه که اشک به چشمم اورده... شاید هم این آدمها واقعا بیمارن و برای شفاشون باید دعا کرد. شاید هم من بیمارم. شاید هم اصلا نباید از این آدمها گذشت بلکه ازشون انتقام سختی گرفت که تا آخر عمر یادشون نره. شاید هم باید همرنگ جماعت شد. آزارت دادن آزارشون بده.. ناراحتت کردن صد برابر بدتر باهاشون رفتار کن ...
راستی!اگه سیندرلا همرنگ نامادری و ناخواهریهاش میشد آیا بازهم شاهزاده عاشقش میشد و باهم ازدواج میکردند؟