نوشته های پیشین - بگذار تو معشوقم باشی !
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بگذار تو معشوقم باشی !


86/6/8 :: 11:51 عصر

خدایا! تو را سپاس!

*بابت همه چیز و همه نعمتهایی که به من عنایت کردی؛ تو را سپاس می گویم.

*بابت همه نعمتهایی که دوست داشتم به من بدهی و از من دریغ کردی و در آن حکمتی نهفته بود، تو را سپاس می گویم.

*بابت تمام نعمتهایی که به من دادی و من نمی خواستم و در آن لطف و رحمتی پنهانی بود؛ تو را سپاس می گویم.

*بابت تمام دوستان خوبی که به من دادی تا مرا در همه احوال یاد کنند و دوستم داشته باشند و با اهداف و آرزوهای من هم جهتند؛ تو را سپاس می گویم.

*بابت تمام دوستان و آدمهایی که از من سوء استفاده کردند، مرا دوست نداشتند؛ با من هم جهت نبودند و بارها مرا مورد آزار قرار دادند ولی تو باعث شدی مسیر زندگیم را عوض کنند، دیدم به خودم را عوض کنند و تو را بیشتر بخوانم و در درگاهت اشک بریزم و نامت را نجوا کنم و مرا به تو نزدیکتر کردند، تو را سپاس می گویم.

*بابت تمام آرزوها و رویاهای جسورانه و بلند پروازانه که به من عطا فرمودی؛ تو را سپاس می گویم.

*بابت تمام مسائلی که بر سر راه من قرار دادی و باعث شدی تا ایمانم و روانم را محکمتر کند، تو را سپاس می گویم.

*بابت تمام دوستان جدید و آدمهای جدیدی که سر راه زندگی من قرار دادی تا بتوانم کاری بس کوچک و خدمتی ناچیز به آنها بنمایم و رضایت تو را بدست آورم؛ تو را سپاس می گویم.

*بابت اینکه به من توانایی دادی تا مسئله ای هر چند کوچک را بتوانم از زندگی کسی بگشایم؛ تو را شکر می کنم و سپاس می گویم.

 

 

                      تو خورشیدی زیبایی؛ برای پنجره ی کوچک من
نویسنده : بهاره شریعت

86/5/28 :: 12:20 صبح

دعوت شده بودم. به جشن آئینه ها. به سرزمین نور و رنگین کمون. به مهمونی عشق و بوسه و مهربونی. خودمو آماده کردم: جلوی آئینه ایستادم، تاج طلایی دلبر رو روی سرم گذاشتم و موهامو روی شونه م ریختم، لباس صورتی زیبای خفته رو پوشیدم، کفش بلوری سیندرلا رو پام کردم، آواز پری دریایی رو یاد گرفتم و رقص سفید برفی رو برای آخرین بار تمرین کردم. خوشحال بودم که همه چیز برای جشن امشب مرتبه... اما یهو نامادری سیندرلا نمی دونم از کجا سر و کله ش پیدا شد که:" مگه نگفتم تا وقتی کاراتو تموم نکردی حق نداری جایی بری؟" ماتم برده بود که این کیه و اینجا چکار می کنه و اصلا از کجا اومده که جادوگر بدجنس قصه ی سفید برفی جلوم سبز شد و گفت:" هیچ کس توی دنیا از من زیباتر نیست؛ مگه نه؟" و بعد از زیر شنل سیاهش یه سیب قرمز خوشرنگ دراورد و با لبخند ادامه داد:" عزیزم! این سیب جادویی مال توئه.

نزدیک بود از وحشت قالب تهی کنم. زبونم بند اومده بود. فکر می کردم حتما اشتباهی شده و این خانمهای محترم کمی خشن! احتمالا راه خونه نوه شونو گم کردن. تا اومدم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم صدای عجیبی توی اتاقم پیچید. مثل صدای ساییدن دو تا تخته سنگ رو هم بود. چند لحظه بعد جادوگر حسود زیبای خفته با کلاغ سیاهش ظاهر شد و در حالیکه سعی میکرد آروم به نظر برسه لبخندی زد و گفت:" خوب خوب... می بینم که آماده شدی تا دل شاهزاده ی محبوب این سرزمین رو بدست بیاری. فقط قبلش یه انگشت کوچولو به این سوزن دوک بزن." نگاهش پر از نفرتی بود که به طرز ماهرانه ای سعی در پنهون کردنش داشت. ترسیده بودم. از این جمع جادوگر که نمی دونم چی از جونم می خواستن به شدت وحشتزده بودم. اون طرفتر نگام جلب شد به آناستازیا و گریزیلا که داشتن سر اینکه کدومشون با شاهزاده ی مهمونی امشب باید برقصن باهم کتک کاری می کردن. صدایی توی اتاق پیچید و دم گوشم نجوا کرد:" اگه میخوای شاهزاده عاشقت بشه کافیه تا صدای قشنگتو بهم بدی و باقی کارها با من..." خدای من! همینو کم داشتم: اورسولا..؛ جادوگر دریاها...
اونقد بهم فشار اومده بود که حس می کردم دیگه نمی تونم وایسم. داشتم از حال میرفتم. تاج طلایی روی موهام لغزید ولی نیفتاد. دستمو به میز آرایش گرفتم تا بتونم کنترلمو حفظ کنم. نمی دونم چرا و چطور یهو همچین اتفاقی افتاد؟ ولی عجیب بود که اعتماد به نفسمو توی همین چند دقیقه از دست داده بودم. احساس می کردم دیگه نمی تونم به مهمونی امشب برم. انگار نیرویی فراتر و عظیمتر از خودم وجود داشت که منو تحت کنترل خودش دراورده بود و من انگار ناچار از اطاعت محض بودم. بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد. هرکاری کردم نتونستم جلوی سیل اشکامو بگیرم. آخه من که اینقد ضعیف و ترسو نبودم؟ برگشتم تا برای آخرین بار تصویر خودمو در آینه ببینم: آخرین باری که با این همه جلال و شکوه جلوی آینه ایستادم. ناگهان دختر توی آینه لبخند شیرینی به روم زد و گفت:" اگه به مهمونی امشب بری ازت حمایت می کنم. اگه هم نری باز هم ازت حمایت می کنم." نگاهی به ساعت دیواری انداختم. نزدیک نیمه شب بود. با عجله به سمت پنجره دویدم. غول چراغ جادو کنار یه کالسکه طلایی مجلل 6 اسبه با بی صبری منتظر من بود. اسبهای سیاه پر ابهت با تکبر یالشونو تکون میدادن و سم بر زمین می کوبیدن. حیوونکی ها معلوم بود خیلی وایسادن. تصمیمم رو گرفتم. لباسمو مرتب کردم و تاجمو روی سرم جابجا کردم. برگشتم و به جادوگرا گفتم:" من به این مهمونی میرم. با شاهزاده می رقصم و آواز می خونم." از جلوی آینه که رد میشدم، دختر توی آینه لبخندی زد و گفت:" تو اینطور میخوای و من ازت حمایت می کنم."  

 

                                       برای کسانی که جادویی می اندیشند، زندگی جادویی خواهد بود.
نویسنده : بهاره شریعت

86/4/22 :: 12:41 عصر

به نام خداوند مهربان که در کنار  دنیا و اینهمه زیبایی تو را برای من آفرید.

نوشتم برای تو که دلتنگم.

گفتی چه دلتنگی که مرا هر روز می بینی؟

گفتم:" دلتنگی بیشتر از این که تو را می بینم و یادم نمی آید کیستی؟"

و چه زیبا خندیدی که:" عجب!!! به این زودی فراموشم کردی؟"

گفتم:" فراموشت نکردم… میشناسمت غریبه ی آشنا!... ولی آیا مطمئنی روز آشنایی نامت را به من گفته ای؟"

با ناز ابروهایت را در هم کشیدی:" نگفتم؟!"

لبخند کمرنگی بر لبهایم نشست. جوابت دادم:" همینقدر به یاد دارم که با نام معجزه از آسمان بر قلبم فرود آمدی. یادت هست..؟"

گفتی:" آشنایی بیشتر از این؟!... نامها چه اهمیت دارند وقتی معجزه ما را پیوند داده؟"

آرام نجوا کردم:" اکنون تو در کنار من و من در کنار تو و این برترین تقدیر ماست. تو را دوباره می نویسم و از نو می خوانم.

 

احساس جدیدم!تولدت مبارک!

و اکنون تو در کنار من و من در کنار تو و این برترین تقدیر ماست.


نویسنده : بهاره شریعت

86/2/27 :: 5:47 عصر

دوستای خوب و قشنگم سلااام

به قول آبجی کوچیکه :" دنیا چنان پر است از فراوانی که چاره ای نداریم جز شادمانی" ( با یه عالمه از اون شکلکا که بالا و پایین میپرن و داد میزنن)

هوووووووووووووووووووووووووووررررررررررااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

چه دنیای زیبایی... چه نعمتهای قشنگی.... خدایاااااااا شکررررررت.

پست قبلی م برای بعضی از بچه ها یه سوء تفاهم کوچولو بوجود اورده بود که البته من پاسخ بچه ها رو دادم اما فکر کردم شاید کسی دیگه هم باشه که این برداشت اشتباه رو از متن من کرده باشه و حالا روش نشده که مثلا کامنت بذاره یا هرچی بنابراین پیش خودم گفتم افکار عمومی!!! روبه قولی گفتنی چی؟! رووووشن کنم:
گفتم
شاهزاده ی من همون کسیه که سالها آرزوی داشتنش و با اون بودن رو داشتم اما این اصلا به این معنی نیس که اون یه فرد بی نقصه. نه....
اونم یه آدمه مثل من... من کامل نیستم و به خودم اجازه نمیدم همچین فکری راجب اون داشته باشم. اگه من طالب یه فرد کامل باشم، مسلما طبق قانون ( زندگی بیرونی تو تجسم عینی تفکرات درونیته) ناخود آگاه فرد مقابل هم همچین تفکری نسبت به من خواهد داشت و یقینا با دیدن اولین اشتباه و لغزش از سمت من میفهمه که من ایده آل او نیستم و میره. اعتراف میکنم که شاهزاده م برام یه اسطوره س اما به این معنی نیس که امکان لغزش و گناه نداره. از سالها پیش مشخصات و خصوصیات فرد ایده آلمو روی دو تا کاغذ نوشتم. هیچوقت فکرنمیکردم که یه روز یه نفر با این مشخصات پیدا بشه چون به نظرم خیلی خیلی ایده آل گرا نوشته بودم اما وقتی به لیستم نگاه میکردم میدیدم به چیزی کمتر از اون راضی نیستم. پیش خودم فکر کردم که شاهزاده ای با این خصوصیات حتما وجود داره به این دلیل که دارم بهش فکرمیکنم. یکی از خصوصیات شاهزاده ی رویایی من اینه که :" اشتباهات منو ببخشه." خیلی ساده س... من توقع دارم اون اشتباهات منو ببخشه پس من برای خودم حق اشتباه قائلم. خیلی خیلی ته نامردیه که آدم یه چیزی رو حق مسلم خودش بدونه ولی دیگری رو از اون حق محروم کنه ((البته این نوشتار هیچ گونه ارتباطی با انرژی هسته ای نداره)). وقتی حق اشتباه دارم ناگزیر شاهزاده م هم حق اشتباه داره. ما هم مثل بقیه آدمها گاهی از دست هم ناراحت میشیم، دعوا میکنیم، دلخور میشیم ولی چون برای هم این حق رو قائلیم خیلی راحت دلگیریهامونو فراموش میکنیم.

ایده آل گرایی خیلی خوبه. باهاش مخالفتی نیستم اما بعضی وقتها ما ایده آل رو کسی میدونیم که هر کاری می کنیم و هر اشتباه و (ببخشید
ولی اصطلاح بهتری به ذهنم نرسید: غلطی) که دلمون میخواد انجام بدیم و اون مخالف نباشه یا خیلی راحت بگذره یا
ندید بگیره. مسلمه که همچین آدمی هرگز پیدا نمیشه . این خودخواهی محضه که کسی هر کاری میکنه توقع داره معشوقش ازش بگذره اما تا معشوق بیچاره گاف میده ییهو همه چی رو بهم بریزه که " تو به درد من نمیخوری ..."
زندگی یه قسمتش
عشقه و نه قسمتش گذشت. تا اشتباه و لغزشی نباشه؛ گذشت هیچ معنایی نداره. خدای بزرگ و مهربون تو سینه ی همه
یه دل خوشگل گذاشته پر از مهربونی و صفا.
اگه نبخشی؛ پس فایده ی اونهمه مهربونی توی دلت چیه؟

من و شاهزاده ام


نویسنده : بهاره شریعت

86/2/16 :: 2:50 عصر

همیشه باورش داشتم. همیشه می دونستم وجود داره حتی اگه همه می گفتن افسانه س. از همون بچگیم می دونستم من منحصر به فردم. می دونستم با بقیه فرق دارم واسه همین هرچی بقیه می گفتن اگه با عقاید و باورهام منافات داشت بلافاصله انکار می کردم و ایمان داشتم که باور من درسته. همیشه به خودم می گفتم هیچ دلیلی نداره باورهامو به خاطر اینکه بقیه اونو قبول ندارن یا مردود میدونن، دور بریزم. باورها و ایمان من همیشه برام مقدس بود حتی اگه برام گرون تموم میشد.

یکی از این باورها که عمیقا بهش اعتقاد داشتم و دارم " شاهزاده ی قصر طلایی " است. از همون بچگیم می دونستم بالای ابرا یه شاهزاده یی هس که یه اسب سفید و یه قصر طلایی داره. باور داشتم که اون وجود داره و یه روز به خاطر من به زمین میاد. یادمه یه روز با یکی از دوستام راجب آرزوهامون حرف میزدیم و منم راجب شاهزاده م بهش گفتم. اون با بیخیالی گفت دست از این خیال پردازیها بردار و بگو میخوای چه کاره بشی؟ خوب ... من خیلی بهم برخورد. ولی پیش خودم گفتم حالا که اون میگه خیال پردازیه پس حتما حقیقت داره... و بهش گفتم اگه تو همه ی دنیا یه شاهزاده ی واقعی وجود داشته باشه مطمئن باش که اون شاهزاده ی منه... بیشتر وقتی می دیدم همه شاهزاده ی اسب سوار رو انکار میکنن، من توی باورم راسختر میشدم.

سالها گذشت... خیلیها بودن که میخواستن نقش شاهزاده مو برام بازی کنن اما هیچکدومشون شاهزاده من نبودن. اینو ته دلم حس می کردم. ولی باز هم باور داشتم که اون میاد....

سالها گذشت و من بزرگتر شدم. نا امید نبودم اما واسه اینکه به خودم دلداری بدم میگفتم :" شاهزاده ی من یه جایی بالای ابراس و میخواد بیاد رو زمین اما اسب قشنگش رم کرده و واسه همین یه کمی دیر کرده..."

و من منتظرش موندم..........

نمی دونم تا حالا شده نسبت به کسی احساس کنین که جاش تو زندگیتون خالیه؟... اونایی که این حسو تجربه کردن می دونن چی میگم: یه حس عجیب و در عین حال شیرین و باور نکردنی ... من تا حالا این حسو تجربه نکرده بودم اما وقتی بهش پی بردم دیدم که چیزی فراتر از دوست داشتن و عاشق بودنه... یه حسی که قابل وصف نیست فقط میشه گفت : چه حس  قشنگی...!                                    

من دیگه هیچی نمیخوام... 

 


نویسنده : بهاره شریعت

   1   2   3      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
195184


:: بازدید امروز ::
55


:: بازدید دیروز ::
10


:: پیوندهای روزانه::

وبلاگ و سایت ایران زندگی [46]
سایت رسمی باشگاه استقلال تهران [20]
خدمات مجالس مرز پرگهر [39]
تالار پذیرایی آریا(غرب) [50]
فروشگاه گیزمو- بزرگترین فروشگاه انیمیشن در ایران [99]
یک عااااااااااااااااالمه بازی فلش [280]
Disney Princesses [44]
Disney Couples [111]
آدم و حوا [143]
سایت آستان قدس رضوی [28]
جامعه مجازی متخصصین [49]
سایت نیازمندیهای همشهری [108]
فروشگاه اینترنتی بژکو [60]
فروشگاه اینترنتی آرین شاپ [83]
قشنگترین نقاشیهای فانتزی [171]
[آرشیو(19)]


:: درباره خودم ::

بگذار تو معشوقم باشی !
بهاره شریعت
من دختر زمستونم...کلی انرژی دارم که با همه ی دوستام قسمت کنم. عاشق کوه و طبیعت و برفم و دوستامو خیلی خیلی دوست دارم. کارتونهای والت دیسنی رو با هییییییچچچچچچچچچچییییییییی تو دنیا عوض نمی کنم. آهنگهای خفن دوپس دوپسی عشق منه. البته یه کمی هم زود رنجم (تو مایه های نازک نارنجی و اینا) پایه همه چی هم هستم: از میز و صندلی بگیر تاااااااااااا.......... به معجزه ایمان دارم. اگه روزی یه دختری رو سوار تکشاخ سفید دیدین: شک نکنین که اون.......منم.

:: لینک به وبلاگ ::

بگذار تو معشوقم باشی !

:: دوستان من ::

عاشق آسمونی
LOVELYBOYSHIRAZ
((( لــبــخــنــد قـــلـــم (((
عاشقان
اگه باحالی بیاتو
آخرالزمان و منتظران ظهور
پاییزی ...
بی عشق!!!
سیاه پوش
««««« آخرالزمان »»»»»
ورود ممنوع
مهر بر لب زده
رضا
فانوسهای خاموش
آقاشیر
دانلود بازی موبایل بازی موبایل بازی موبایل بازی موبایل
سایت جامع اطلاع رسانی برای جوانان ایرانی
کلبه عشق
روان شناسی و مشاوره
جاده خاطره ها
سردار عاشق
بوی سیب
عکس سرا + جام جهانی 2010
فقط عشقو لانه ها وارید شوند(منامن)
شبح سیاه
آدمک ها
نور
حسام سرا
عشق الهی: نگاه به دین با عینک عشق و عاشقی
مرکز آموزشی نرم افزار ها به زبان پارسی
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
پاتوق دخترها وپسرها
یاد داشتهای یک گل پسر
* روان شناسی ** ** psychology *
نوستالوژی دل ....
مجموعه مقالات رایانه MOGHALAT COMPUTER
*ستاره ی سرخ*
خط بارون
شقایق بلا
شقایق
خوش مرام
انتظار نور
برو بچه های ارزشی
سرزمین جالب و دیدنی...!!!
Sea of Love
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
مذهب عشق
تندباد سرنوشت
مرجع اس ام اسSMS
روانشناسی کودکان
روز آفتابی
آبجی کوچیکه
رد پای . . .
ESPERANCE
Hovel Love
PATRIS
راهنما
مروارید خلیج عشق
وباگی خالی از خنده
همه رقم مفت!!!!!
عسل بانوی خودم
سمپادیم - عاشق ورزش
سعید159
انا مجنون الحسین
دنیای من
من و گذشته من
شیما
کاش قلبها در چهره بود
پاسبان *حرم دل* شده ام شب همه شب
انذار فی کبرا11
شرکت نمین فیلتر
یادگار دوست
هر روز به روزیم
کبوترانه
درد دل
دریچه
عشق بی انتها
خانه اطلاعات
یاغی
آسمونی
فروشگاه نرم افزارهای تخصصی وآموزشی موبایل و حس
غلط غولوت
باران
عشقولانه
....ازاد....
پژوهشگر جوان
چرند و پرند
اردبیل شهری برای همه
همه چی پیدا میشه ( جک شعر ظنز عکس )
دنیای واقعی (مرجان)
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
سبز سبز علوی
لوازم بهداشتی آرایشی،عطر ، آدکلن ، لوازم لاغری و کرم
دانشـــــــــمندی برای تمــــــــام فصــــــــــول
هزار حرف نگفته
درموردهمه چیز و همه جا
§®¤~ستاره های سربی§®¤~
دل ها تنها به یاد خدا آرام می گیرد
سکوت نیمه شب
علیرضا
قدرت شیطان
سایت جامع اطلاع رسانی برای جوانان ایرانی
حاشیه دات کام
پرنسس
گل یاس
می توانی..اگر بخواهی
حوزه علمیه حضرت ولی عصر (عج) شهرستان ساوه
موج آزاد اندیشی اسلامی
دوستت دارم
صدای پای تو
موبایل
زندگی باید کرد...
در خنکای آرامش
وبلاعلیرضا دباغی نژاد
وبلاگ علی رضا دباغی نژاد
فاااااصله...
تو میتونی !! اخبار جنبش دانلود سرگرمی عکس کلیپ آهنگ اس ام اس جک
خنده بازار
آرمین موزیک
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
از یک عباس
خلوت تنهایی
تفریحات مجازی (همه چی)
جوان،ازدواج،انتخاب آگاهانه،زندگی عاشقانه

علیرضا
پسر بارانی
تنهایی...
هر روز با بهروز
یه رهگذر تنهای شب
داش هومن
حسرت من
آبجی بهار جونم
نقره فام
تمام زندگی من
مزرعه گلزار
صاحب
مسعود مسلمی زاده
عاشق تنها
عشق؛ وفا؛‏محبت
لاله و گلبرگ
اطلاعات موبایل (شهاب)
آرزو بارانی
die-silent
ماهک جان
پشت خطی
رز سیاه
زیباترین پسرهای دنیا
بوسه های داغ من
دانلود جدیدترین اهنگها
تویی فقط عشق من( نازی)
بچه داری
کالای بیستِ بیست در فروشگاه بیست وای بیست
MANIFESTER

:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

نوشته های پیشین
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
مطالب قبلی
عاشقانه های من
عاشقانه های من 2
عاشقانه های 2