دعوت شده بودم. به جشن آئینه ها. به سرزمین نور و رنگین کمون. به مهمونی عشق و بوسه و مهربونی. خودمو آماده کردم: جلوی آئینه ایستادم، تاج طلایی دلبر رو روی سرم گذاشتم و موهامو روی شونه م ریختم، لباس صورتی زیبای خفته رو پوشیدم، کفش بلوری سیندرلا رو پام کردم، آواز پری دریایی رو یاد گرفتم و رقص سفید برفی رو برای آخرین بار تمرین کردم. خوشحال بودم که همه چیز برای جشن امشب مرتبه... اما یهو نامادری سیندرلا نمی دونم از کجا سر و کله ش پیدا شد که:" مگه نگفتم تا وقتی کاراتو تموم نکردی حق نداری جایی بری؟" ماتم برده بود که این کیه و اینجا چکار می کنه و اصلا از کجا اومده که جادوگر بدجنس قصه ی سفید برفی جلوم سبز شد و گفت:" هیچ کس توی دنیا از من زیباتر نیست؛ مگه نه؟" و بعد از زیر شنل سیاهش یه سیب قرمز خوشرنگ دراورد و با لبخند ادامه داد:" عزیزم! این سیب جادویی مال توئه.
نزدیک بود از وحشت قالب تهی کنم. زبونم بند اومده بود. فکر می کردم حتما اشتباهی شده و این خانمهای محترم کمی خشن! احتمالا راه خونه نوه شونو گم کردن. تا اومدم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم صدای عجیبی توی اتاقم پیچید. مثل صدای ساییدن دو تا تخته سنگ رو هم بود. چند لحظه بعد جادوگر حسود زیبای خفته با کلاغ سیاهش ظاهر شد و در حالیکه سعی میکرد آروم به نظر برسه لبخندی زد و گفت:" خوب خوب... می بینم که آماده شدی تا دل شاهزاده ی محبوب این سرزمین رو بدست بیاری. فقط قبلش یه انگشت کوچولو به این سوزن دوک بزن." نگاهش پر از نفرتی بود که به طرز ماهرانه ای سعی در پنهون کردنش داشت. ترسیده بودم. از این جمع جادوگر که نمی دونم چی از جونم می خواستن به شدت وحشتزده بودم. اون طرفتر نگام جلب شد به آناستازیا و گریزیلا که داشتن سر اینکه کدومشون با شاهزاده ی مهمونی امشب باید برقصن باهم کتک کاری می کردن. صدایی توی اتاق پیچید و دم گوشم نجوا کرد:" اگه میخوای شاهزاده عاشقت بشه کافیه تا صدای قشنگتو بهم بدی و باقی کارها با من..." خدای من! همینو کم داشتم: اورسولا..؛ جادوگر دریاها...
اونقد بهم فشار اومده بود که حس می کردم دیگه نمی تونم وایسم. داشتم از حال میرفتم. تاج طلایی روی موهام لغزید ولی نیفتاد. دستمو به میز آرایش گرفتم تا بتونم کنترلمو حفظ کنم. نمی دونم چرا و چطور یهو همچین اتفاقی افتاد؟ ولی عجیب بود که اعتماد به نفسمو توی همین چند دقیقه از دست داده بودم. احساس می کردم دیگه نمی تونم به مهمونی امشب برم. انگار نیرویی فراتر و عظیمتر از خودم وجود داشت که منو تحت کنترل خودش دراورده بود و من انگار ناچار از اطاعت محض بودم. بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد. هرکاری کردم نتونستم جلوی سیل اشکامو بگیرم. آخه من که اینقد ضعیف و ترسو نبودم؟ برگشتم تا برای آخرین بار تصویر خودمو در آینه ببینم: آخرین باری که با این همه جلال و شکوه جلوی آینه ایستادم. ناگهان دختر توی آینه لبخند شیرینی به روم زد و گفت:" اگه به مهمونی امشب بری ازت حمایت می کنم. اگه هم نری باز هم ازت حمایت می کنم." نگاهی به ساعت دیواری انداختم. نزدیک نیمه شب بود. با عجله به سمت پنجره دویدم. غول چراغ جادو کنار یه کالسکه طلایی مجلل 6 اسبه با بی صبری منتظر من بود. اسبهای سیاه پر ابهت با تکبر یالشونو تکون میدادن و سم بر زمین می کوبیدن. حیوونکی ها معلوم بود خیلی وایسادن. تصمیمم رو گرفتم. لباسمو مرتب کردم و تاجمو روی سرم جابجا کردم. برگشتم و به جادوگرا گفتم:" من به این مهمونی میرم. با شاهزاده می رقصم و آواز می خونم." از جلوی آینه که رد میشدم، دختر توی آینه لبخندی زد و گفت:" تو اینطور میخوای و من ازت حمایت می کنم."