خیلی ساده مثل بقیه بود: سنگدل و بیرحم و کینه ای. وقتی داستان سیندرلا رو شنید، خودشو عوض کرد و شد سیندرلای مو طلایی شهر سیاه. سنگدلی رو با پاکی جواب میداد و بجای کینه ، مهربونی می بخشید. لبخندش رو به همه ی گنجشکها و آدمهای شهر هدیه می کرد. بقیه مثل قبل سنگدل و بیرحم و کینه ای بودند اما اون سیندرلا موند.
یه روز سرد ابری ساعت 8 صبح سیندرلا عاشق شد. درسته که حالا دیگه توی شهر سیاه نیست اما اگه مردم شهر دقت کنند؛ رد لبخند و مهربونی سیندرلای مو طلایی رو توی آواز گنجشکها می بینند.