همیشه باورش داشتم. همیشه می دونستم وجود داره حتی اگه همه می گفتن افسانه س. از همون بچگیم می دونستم من منحصر به فردم. می دونستم با بقیه فرق دارم واسه همین هرچی بقیه می گفتن اگه با عقاید و باورهام منافات داشت بلافاصله انکار می کردم و ایمان داشتم که باور من درسته. همیشه به خودم می گفتم هیچ دلیلی نداره باورهامو به خاطر اینکه بقیه اونو قبول ندارن یا مردود میدونن، دور بریزم. باورها و ایمان من همیشه برام مقدس بود حتی اگه برام گرون تموم میشد.
یکی از این باورها که عمیقا بهش اعتقاد داشتم و دارم " شاهزاده ی قصر طلایی " است. از همون بچگیم می دونستم بالای ابرا یه شاهزاده یی هس که یه اسب سفید و یه قصر طلایی داره. باور داشتم که اون وجود داره و یه روز به خاطر من به زمین میاد. یادمه یه روز با یکی از دوستام راجب آرزوهامون حرف میزدیم و منم راجب شاهزاده م بهش گفتم. اون با بیخیالی گفت دست از این خیال پردازیها بردار و بگو میخوای چه کاره بشی؟ خوب ... من خیلی بهم برخورد. ولی پیش خودم گفتم حالا که اون میگه خیال پردازیه پس حتما حقیقت داره... و بهش گفتم اگه تو همه ی دنیا یه شاهزاده ی واقعی وجود داشته باشه مطمئن باش که اون شاهزاده ی منه... بیشتر وقتی می دیدم همه شاهزاده ی اسب سوار رو انکار میکنن، من توی باورم راسختر میشدم.
سالها گذشت... خیلیها بودن که میخواستن نقش شاهزاده مو برام بازی کنن اما هیچکدومشون شاهزاده من نبودن. اینو ته دلم حس می کردم. ولی باز هم باور داشتم که اون میاد....
سالها گذشت و من بزرگتر شدم. نا امید نبودم اما واسه اینکه به خودم دلداری بدم میگفتم :" شاهزاده ی من یه جایی بالای ابراس و میخواد بیاد رو زمین اما اسب قشنگش رم کرده و واسه همین یه کمی دیر کرده..."
و من منتظرش موندم..........
نمی دونم تا حالا شده نسبت به کسی احساس کنین که جاش تو زندگیتون خالیه؟... اونایی که این حسو تجربه کردن می دونن چی میگم: یه حس عجیب و در عین حال شیرین و باور نکردنی ... من تا حالا این حسو تجربه نکرده بودم اما وقتی بهش پی بردم دیدم که چیزی فراتر از دوست داشتن و عاشق بودنه... یه حسی که قابل وصف نیست فقط میشه گفت : چه حس قشنگی...!