با حکمش یه جورایی کنار اومده بود. سخت بود ولی خوب.. مجبور بود. کارش شده بود حسرت بردن به دستای بهم قفل شده و لبهایی که باهم می خندند و بدنهایی که انگار هرگز از هم جدا نخواهند شد. سخت بود اما کار دیگه ای از دستش بر نمیومد.
یه روز اون اومد. همه چیزهایی که نداشت؛ اون داشت : پول، قیافه، هیکل، کار و درآمد عالی. اونقد خوب بود که شرایط خاصش دیگه به چشم نمیومد.
فکر کرد: "همه چی عالیه... اون اومده تا منو از این حکم لعنتی تبرئه کنه و تنهاییمو برای همیشه بهم بزنه." اما همه چیز اونقدرها هم عالی نبود. از بیرون اون همه چی داشت؛ اما از درون یه چیزی نداشت: اعتماد... نه به خودش نه به او.
می تونست ساعتها بشینه و اشک بریزه، ناله کنه، بختشو لعنت کنه و همه جا بنویسه که یه نفرین شده لعنتیه... اما یه لحظه گفت: "چرا؟ اونی که نباید اعتماد داشته باشه منم که هیچی ندارم نه اون که همه چی تمومه.. چرا؟"
نگاهی به درون خودش کرد. یه چیزی لابلای " نمی دونم"ها، "نمی تونم"ها، "من ..نه" ها، می درخشید. فهمید اگه قراره کسی حکمش رو برای همیشه تغییر بده فقط خودشه. اعتماد درخشانشو از درون اعماقش بیرون کشید.