غریب بود. احساسم رو میگم. وقتی سرمو بلند کردم و چشمهای سیاهشو دیدم که نگام می کرد. حتی به من خیره نشده بود. فقط نگاه می کرد. و فقط یک لحظه طول کشید. سرشو پایین انداخت. ولی چشمهای سیاهش توی حافظه ام موند.
وقتی که خواست بره ، نگاه کرد و دید که یه نفر جلوم ایستاده. قدمهاشو آهسته کرد و به آرومی از در بیرون رفت ولی صورت قشنگشو برگردوند و گفت:" خداحافظ".
چشماشو ندیدم. اما چال قشنگی رو دیدم که روی گونه اش نشسته بود... داشت بهم لبخند میزد.