حس غریبی داره. نه همیشه ها..نه... وقتی اونو می بینه... بی اختیار سر انگشتاش می لرزن.. تا میاد صداش کنه انگاری صداش زیر یه عالمه ستاره گم میشه.. خودش هم نمیدونه چرا. تصویرش یک لحظه از جلوی چشماش دور نمیشه. وقتی اونو می بینه احساس می کنه انگار یه چیز تازه توی رگاش میدوه.. قلبش تاپ تاپ میزنه. میترسه چشماش رو به اون بدوزه نکنه از نگاهش ته دلشو بخونه. نمی دونم چیه اما هر چی که هست مرموزترین احساسیه که تا حالا نوشته.