یکی میگه خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو. یکی میگه خودت باش. هر اتفاقی هم بیفته فقط خودت باش. وقتی که یکی از پشت بهت خنجر میزنه؛ دوست داری یه جا تلافی شو سرش در بیاری ولی درست همون موقع یه چیزی ته دلت میگه:" اگه تو هم مثل اون رفتار کنی پس فرق تو با اون چیه؟" میگم:" بیخیال بابا.." میگه:" اونیکه این کار رو میکنه مسلما بیماره. برای سلامتی و شفاش دعا کن. تو که سالمی قرار نیست مثل اون رفتار کنی."
اونوقته که کم میارم.گذشت می کنم. ولی باز به خودم میگم کاش ازش انتقام می گرفتم. گاهی فکر میکنم از سادگیمه که هر کی دلش میخواد ناراحتم می کنه و من گذشت می کنم. فکر میکنم که اون طرف فکر میکنه من بی عرضه ام که حتی یه حرف زشت یا یه متلک یا طعنه بهش نمی زنم. البته نقطه ضعف من اینه که همیشه و در هر حالی؛ خودمو در صحنه آزمایش الهی احساس می کنم. وقتی کسی ناراحتم می کنه بخودم میگم شاید این یک امتحان الهیه...خدا میخواد صبر و گذشت منو امتحان کنه. اگه امتحان خداست پس چه بهتر که سربلند بیرون بیام.. اونوقت دیگه هیچی نمیگم. حتی به اون فرد در مورد کاری که کرده طعنه و کنایه هم نمیزنم تا نکنه پیش خدا روسیاهتر از این که هستم بشم..شاید خیلی ضعیفم که انتقامم رو از آدمهایی که منو آزار دادن و میدن نمی گیرم. اما درونم خشمی بزرگ شعله می کشه. خشمی که دوست دارم فوران کنه و نصف دنیا رو به آتیش بکشه تا بفهمن توی دلم ازشون و از کاراشون چقدر عصبانی هستم. ولی آتش خشم من فقط توی سینه ام شعله میکشه. دوست دارم فریاد بزنم ولی هیچی نمیگم.. و اونوقت آتش خشمم تبدیل به اشک میشه. و اونوقت روم اسم میذارن" نازک نارنجی" بی خبر از اینکه اگه خشمم رو خالی میکردم نابود میشدن..
گاهی فکر میکنم بهترین کار؛ گذشت کردنه. بالاخره خدا جای حقه. ولی گاهی احساس میکنم احمقانه ترین کار دنیا گذشت از کسیه که اشک به چشمم اورده... شاید هم این آدمها واقعا بیمارن و برای شفاشون باید دعا کرد. شاید هم من بیمارم. شاید هم اصلا نباید از این آدمها گذشت بلکه ازشون انتقام سختی گرفت که تا آخر عمر یادشون نره. شاید هم باید همرنگ جماعت شد. آزارت دادن آزارشون بده.. ناراحتت کردن صد برابر بدتر باهاشون رفتار کن ...
راستی!اگه سیندرلا همرنگ نامادری و ناخواهریهاش میشد آیا بازهم شاهزاده عاشقش میشد و باهم ازدواج میکردند؟