اشک توی چشماش میدرخشید.کنار من نشسته بود و سعی می کرد بغضی که بیرحمانه تو گلوش چنگ انداخته بود رو ازم قایم کنه.دستامو جلو بردم و انگشتاشو میون دستام گرفتم.سرد سرد بود.یک آن دلم لرزید،از چیزی که توی قلبش بود و هر لحظه میرفت تا منفجر بشه.دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره.دونه های اشک سر خوردن رو گونه اش. گفت:دیگه طاقت ندارم. دیگه نمی تونم تحمل کنم. می ترسم... می ترسم دیگه نتونم طاقت بیارم...چکار می تونستم بکنم؟حرفی هم نداشتم که بزنم.آخه چی می تونستم بهش بگم؟گفت: دلم میسوزه ... خوب منم جوونم..احساس دارم.. خوب منم وقتی دختر پسرای شاد و خندونو می بینم که دست همو گرفتن، با هم راه میرن،میگن، می خندن، خوب دلم می سوزه.. آخه مگه گناهه که نمیخوام یه آدم هرزه باشم؟ فکر می کنی من نمی تونم مثل بعضیها روزا با یکی باشم شبا با یکی دیگه؟ ولی من همچین آدمی نیستم..همچین زندگی ای رو هم نمیخوام.تو بگو اشتباهه که میخوام با یکی باشم و تا همیشه با اون باشم؟ بگو اشتباهه که میخوام یه خونواده شاد و خوشبخت و سالم داشته باشم؟ یعنی تو این همه آدم یکی نیست نیت پاک داشته باشه؟هیشکس نیست که دلش زندگی سالم و خانواده ی سالم و شاد بخواد؟ بخدا بریدم...دیگه هق هق گریه امونش نداد. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بغلش کنم. گفت:دلم میخواد خونواده سالمی داشته باشم. با مردی که عاشقمه و دوستش دارم. بچه هامون شاد و سالم و باهوش و خوشگل باشن که ما به اونا و اونا به ما افتخار کنن.خندید:فکر میکنی خواسته ی بزرگیه؟ شاید من خیلی رویایی فکر میکنم؟ نه؟ ... شایدم توقعات من از این روزگار زیاده... گفتم:عزیز دلم! به خدا توکل کن. اون میدونه که دلت پاکه. میدونه که نمیخوای به گناه بیفتی و این براش خیلی خیلی با ارزشه. اون که به فکر مورچه ی سیاه روی سنگه حتما به یاد تو هم هست.. مطمئنم که داره بهترینها رو برات آماده می کنه.با نوک انگشت اشکاشو از گونه اش پاک کرد و گفت:واقعا؟ محکم توی بغلم گرفتمش و گفتم:مطمئن باش. بغلم کرد و با صدایی که هنوز نشون از یه بغض نشکسته داشت گفت:ازت ممنونم... تو واقعا بهترین دوست منی...