بگذار تو معشوقم باشی !
85/12/23 :: 9:11 عصر
بچه ها........سلاااااااااااااااام..........
من دوباره اومدم...
اول کلام قبل هر چی یه عذرخواهی بدهکارم به آبجی کوچیکه ( که البته آبجیم نیس ها... یه نسبت فامیلی داریم که بهتون نمیگم...اصرار نکنین) بابت زحمتی که واسه تهیه و تنظیم!!! این وبلاگ کشیدن و من تو مطلب قبلی و در واقع افتتاح! وبلاگ یادم رفت بگم...آبجی گلم! دستت درد نکنه...مرسی هوارتا...
از همه دوستانی هم که بهم سر زدن و کامنت گذاشتن ممنونم ( اونایی که اومدن و کامنت نذاشتن که حسابشون با کرام الکاتبینه...) بعضی دوستان هم اصرار داشتن که هرچی زودتر آپ کنم ( مگه من اسمی از شما بردم آقا آرش؟؟!) در کل از همه تون مچکرم.
راستش من این وبلاگو برای دفاع از قداست عشق راه انداختم. آخه دیدم این روزا این طفلکی خیلی تنهاس...بس که بازیچه دست هر کس و نا کسی شده... انگار همین دیروز بود. عشق رو دیدم که نشسته بود روی یه نیمکت سرد چوبی تو پارکِ... زیر درخت بید مجنون که غرق قندیلهای نقره ای بود. رفتم جلو. اول نشناختمش. خیلی شکسته شده بود. چشمای آبی قشنگش خیس اشک بود. انگار دریایی که موجاش رو ساحل گونه های صورتی ش آروم میگیرن. هق هق میکرد. دلم واسش سوخت. آخه یه روز دوست من بود. یه روزایی با اون بیدار میشدم، با اون نفس میکشیدم و با اون می خوابیدم. اما از اون روزا خیلی وقت میگذشت و من اصلا فکر نمی کردم یه روز سرد زمستونی – چند روز بعد از تولدم- دوباره ببینمش. موهای پریشون روشنش بازیچه ی سوز سردی بود که دم غروبی میوزید. آروم جلو رفتم. بعد از مدتها جدایی، دوباره دست بردم و موهاشو نوازش کردم. با تعجب سر بلند کرد و نگام کرد. چشاش از برق اشک می درخشیدند و من تصویر خودمو به وضوح تو اون دریای آبی دیدم. لبخندی زدم و کنارش نشستم. دستای سرد و یخزده شو میون انگشتام پنهون کردم. هیچی نگفتم. حرفی نبود که بزنم. اون عشق بود... دوست قدیمی من... کسی که بهم زندگی بخشید و الان وظیفه ی منه که بهش خدمت کنم...
خیلی آهسته با صدایی که از فرط گریه کردن دو رگه شده بود گفت: " تو اینجا چکار میکنی؟ " گفتم : " دنبالت میگشتم." تعجب کرد. ازش پرسیدم : " چرا گریه میکنی؟ تو لبخند می بخشی، اونوقت خودت اینجا؛ زیر این قندیلهای بلوری؛ تنگ غروب گریه می کنی؟" آه سردی کشید. همه ی تنم یخ زد. گفت: " فراموش شدم. خیلی ساده." خندیدم. البته نه بلند... یه خنده ی ریز شیطنت بار. گفتم: " دستخوش عشق!... سرکارم گذاشتی؟ اینهمه مردم تو خیابون نمی بینی؟ باهم میگن و می خندن؟ از چشاشون امید و زندگی میباره." این بار نوبت اون بود که بخنده... نه یه خنده ی زیر شیطنت بار بلکه بلند...که قندیلهای بید مجنون همه لرزیدن... شاید اونا هم داشتن به من میخندیدن...گفت: " تو راس میگی... اما وقتی فردا، امروز رو فراموش کردن چی؟...اونوقت میدونی چی میگن؟ .. میگن: این عشق نبود؛ هوس بود...اینه که منو داغون کرده. من عشق هستم نه هوس... امروزبه اسم من عاشق میشن؛ به اسم من دل میبرن؛ به اسم من دل میبازن ولی فردا اسم منو میذارن: هوس..."
نوشته های دیگران ( )
خانه پارسی بلاگ پست الکترونیک شناسنامه RSS اوقات شرعی
:: کل بازدیدها :: 195383
:: بازدید امروز :: 6
:: بازدید دیروز :: 3
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
:: وضعیت من در یاهو ::
یــــاهـو
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::
نوشته های پیشینبهار 1387زمستان 1386پاییز 1386تابستان 1386مطالب قبلیعاشقانه های منعاشقانه های من 2عاشقانه های 2