اصلا دل و دماغ نوشتن نداشتم. مخصوصا که ولنتاینه. اما یه اتفاق کوچیک باعث شد که امشب دوباره سراغ وبلاگم بیام. خواهرم که از مدرسه اومد مجله پیک نوجوانش رو بهم داد تا یه ورقی بزنم. یه جایی توی مجله، شعر خیلی قشنگی بود که حیفم اومد توی وبلاگم ننویسم... انگار واقعا زبان حال منه اونهم روز ولنتاین:
دختری دلش شکست
دختری دلش شکست
رفت و هر چه پنجره
رو به نور بود بست
********
رفت و هر چه داشت
یعنی آن دل شکسته را
توی کیسه زباله ریخت
پشت در گذاشت
********
صبح روز بعد
رفتگر
لای خاکروبه ها
یک دل شکسته دید
ناگهان
توی سینه اش پرنده ای تپید
چیزی از کنار چشمهای خسته اش
قطره قطره بی صدا چکید...
