روزي عاشقي در خانه معشوق خود را زد . معشوق پرسيد :كيست ؟ عاشق گفت :منم . معشوق گفت :برو كه هنوز عاشق من نيستي و در عشق براستي نرسيده اي و هنوز خامي . عاشق رفت و سال دير آمد و در زد . معشوق پرسيد :كيستي ؟ عاشق گفت :توئي . معشوق گفت :حالا بيا كه در عشق راست گفتاري .
مجنون خواست که پيش ليلي نامه نويسد . قلم در دست گرفت و اين را گفت : خيال تو مقيم چشم است و نام تو از زبان خالي نيست و ذکر تو در صميم جان جاي دارد . پس نامه پيش کي نويسم ؟ چون ت در اين حوالي مي گردي . پس قلم بشکست و کاغذ بريد !