در شبي تاريككه صدايي با صدايي در نمي آميختو كسي كس را نمي ديد از ره نزديك
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفتو به ناخن هاي خون آلودروي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.
انرا فرهاد ناميدن که در پي عشق او