حال تويي
و همه ي حسي که
در خاک ِ تن ِ من ، در هواي من روياندي
خوب که نگاهش کردي بخند و رد شو
چون درک ِ اين همه حس به حال ِ مني که
خالي شده ام از همه چيز
و مرده وار مي خوانم
از روي دست خط ِ بد ِ خدا
که عمري است روي همه ي لحظه هاي نابم
روي تمام آرزوها و روياهايم خط کشيده ،
هيچ فرقي ، هيچ تاثيري ندارد ...
بودني که اگر نباشد
باز ماه روشني بخش شب هاي تاريک است
باز خورشيد تجلي گر نور و گرمي است
و خدا تنها مهره اي را دور انداخته...