کوره راهي بود
تنگ و باريک ? پرفراز و نشيب ? در دل ِ پلي معلق
ميان آسمان و زمين
زير پاهايم تاريکي و فنا
بالاي سرم نور و خوشبختي
روبرو? مه گرفته و مبهم
من? گيج و مردد ? با فکرهايي مغشوش و در هم تنيده
با يادگارهايي چون زخمي شيرين ? بوسهگاني روي گونههاي جوانم