حال تويي
و همه ي حسي که
در خاک ِ تن ِ من ، در هواي من روياندي
من همان مهره ي سوخته ام!
چگونه مي توان به کسي که نيست فکر کرد؟
چگونه مي توان به حسي که نيست دل داد؟
چگونه مي توان به روحي که پر زده نزديک شد
و معناي يکي شدن را ياد داد؟!