زمستان معشوق من است انکه كه حافظه اى سپيد دارد و گردن بلندم را با غرور بالا مى گيرم زير برف ها به قوى زيبائى مى مانم كه روى درياچهء يخ زده اى مى رقصيم در آغوشش مى كشم آب مى شود كم كم كم كم آب مى شود و مى ريزد انگار هيچوقت نبوده مهاجرى كه قرار بود گرمم كند..