تنهايم ،هيچ کس را ندارم. مدت هاست که مات و مبهوت به در و پنجره ي غبار گرفته خانه دلم مي نگرم، انگار کسي مرا دوست ندارد! در حسرت يک نگاه مهربان مانده ام.
در سرماي گمراهي در حال تباه شدم بودم، ناگهان از مهرباني،نامه اي برايم آمد که در آن کارت دعوت ايمان بود و مرا به مهماني بهار مي خواند.
ديگر تنها نيستم! يک ماه به مهماني بهار دعوت شدم، بهاري که در آن باران قرآن نازل مي شود، نسيم سحري، با نواي ملايم دعاي سحر مي وزد.
گلستان قدري دارد با هزاران گل از جنس جوشن کبير، به نام آن مهرباني که مرا دعوت کرد: يا الله،يارحمان،يارحيم...
زيباترين زوز اين بهار، پانزدهم ان است، زيرا حسن«عليه السلام» مي آيد و با آمدنش، بهار نيکوتر مي شود.
کارت دعوتم با اين نام معتبر شده: يا امير المومنين
با بهار ديگر خانه دلم غبار آلود نيست ، با اشکهاي مناجاتي ام ف غبارها را شسته ام. پنجره خانه دلم به سوي نگاه مهربان پروردگارم باز است... ديگر تنها نيستم !