سلام یار عاشق! چطوری با هجران؟ دلت زیر این گنبد آبی چند فرسنگ با بهار فاصله داره؟ شاید فقط چند سبد رویا... خیلی وقته ندیدمت؛ میدونی چند روزه؟ شاید چند قرن...
دلم برات تنگه. شده یه ذره. دلم واسه همه چیت تنگ شده: نگاهت، خنده ات، و حتی صدات و ... آخه چه جوری بنالم از درد هجرانت تو که نیستی ...
آه ... لعنت به جنگ... همیشه فکر می کردم چقد سخته آدم عزیزشو توی جنگ ببازه ولی هرگز فکر نکردم منم کسی باشم که تو نازنینو توی جنگ از دست بدم.
عزیزم! جنگ چقدر بیرحم بود که از تو و جسم نازنینت یه بی نشون ساخت؛ حتی یه پلاک یادگاری برام جا نگذاشت و منو با یه کوله بار اشک و غصه، توی جاده های عشق و عاشقی در به در کرد. کاش لااقل جای جسم پاکت رو می دونستم ، شاید کمی آروم می شدم وقتی بالای مزار با عظمتت گریه کنم.
حالا دیگه همه چی واسم "تو" شده..همه رو به شکل تو می بینم و با اینکه میدونم هرگز برنمی گردی، باز آرزو میکنم یه روز تو رو توی کوچه پس کوچه های این دیار غریب ببینم.
همه ی قلب من!... کاش می دونستم تو کدوم خاک آروم گرفتی تا مثل یه کبوتر میون اون سرزمین مطهر خونه کنم. می دونم..می نالی از غربت و غریبی...می نالی از همون درد آشنایی که سینه منو تنگ کرده.. نازنینم! عشق تو، تا ابد توی دل و جون من موندگاره. اینو بهت قول میدم. عشق تو؛ مثل روحت، بزرگه و من شک دارم بتونم یه روز وقتی از خواب بیدار میشم، یاد تو و اسمت رو فراموش کرده باشم. مهر تو همه ی وجودمو، بند بند هستی و بدنمو فرا گرفته.
الان تو نیستی و روزگار باز هم ادامه داره. خورشید هر روز میاد و میره، شب میاد و میره و من چشم به راه روزی هستم که تو این دیار غریب دوباره ببینمت تا بهت بگم:" آسمونی! آزادی و امنیت امروزم رو مدیون توام."
دلم برات تنگ شده بود. دوباره اومدم از تو بنویسم و از عشق قشنگی که سایه زده به زندگیمون. اومدم تا بهت بگم: بگذار تو معشوقم باشی!
می گفت: مگه عشق قشنگترین هدیه خدا نیست؟ پس چرا وقتی میاد سراغمون سعی می کنیم ازش فرار کنیم؟ چرا وقتی عاشق کسی میشیم یا حس می کنیم کسی عاشقمون شده با سرعت تمام ازش دوری می کنیم و هزار بهونه توی ذهن و قلبمون میسازیم که اون لیاقت ما رو نداره یا ما در شان اون نیستیم؟ مگه نمیگن عشق زمان و مکان نمی شناسه، عشق فقط معشوق رو میشناسه و برای عاشق بودن و عاشق شدن فقط دل لازمه نه دلیل؟ پس چرا..........؟
راستش از اینهمه سوالاتش خسته شدم. دلم میخواست یه جواب دندون شکن بهش بدم که دیگه از این سوالا نکنه ولی... چیزی پیدا نکردم: آخه حرف حساب که جواب نداره...داره؟
پیش خودم گفتم بد نیست یه کمی به حرفاش فکر کنم. بیراه هم نمی گفت. یه جورایی حالمو گرفته بود. حرفاش، حرفای دل خودم بود. دلی که تا مرز عاشقی رفته بود ولی با چنگ و دندون سعی داشتم جلوشو بگیرم. برای اینکه...
بهش گفتم: جواب سوالای تو فقط یه کلمه س: ترس. ما از عاشقی میترسیم. می ترسیم شکست بخوریم و اینم یه غم بشه رو همه غمهای دیگه مون. می ترسیم اونقد که عاشق طرف مقابلیم اون عاشق ما نباشه. ما فکر می کنیم فقط ما هستیم که داریم تو عشق مایه میذاریم و طرف مقابل منتظره لحظه ی سفره. یه گذشته ی تلخ و پر از شکست کافیه تا دیگه هیچی رو باور نکنی و یادت بره که دیگه اصلا کی هستی.
ساکت شد. سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت: مگه آدم بزرگا هم میترسن؟
کنارش زانو زدم تا هم قدش بشم. دستاشو گرفتم و گفتم: آره. می ترسن قلبشون بشکنه. می ترسن به کسی اعتماد کنن که بعدها بفهمن ارزشش رو نداشته. می ترسن قلبشونو به کسی بدن که اونو تکه پاره بهشون برگردونه.
با شهامت تو چشام زل زد و گفت: پس من هیچ وقت عاشق نمیشم.
خنده م گرفت: واسه اینکه قلبت نشکنه؟
گفت: نه. واسه اینکه به قلبم دروغ نگم.
تعجب کردم. منظورشو نفهمیدم. فهمید تو سرم چی میگذره. لبخند شیطونی زد و گفت: تو یه دروغگویی. تو عاشقشی ولی اینو از خودتم قایم می کنی. فکر می کنی من نمی فهمم. به محض اینکه فهمیدی اون بهت علاقه مند شده سعی کردی ازش فرار کنی. تو میگی اون بهت دروغ میگه.میگی اون نیت بدی داره. اما تو از کجا می دونی؟ مگه تو؛ تو قلب و ذهن اونی؟ مگه این تو نبودی که اونو از خدا خواسته بودی، حالا چی شده که اینقد داری راجبش فکرای بد می کنی که راحت تر فراموشش کنی؟
خیلی حرفای دیگه هم زد اما من دیگه نشنیدم. زل زده بودم به چشای قشنگش که الان پر از خشم شده بودن. نتونستم هیچی بگم. اون راست میگفت. از وقتی اون بهم ابراز علاقه کرده بود مدام سعی داشتم کاری کنم که فراموشش کنم. به خودم تلقین می کردم که " ما در شان هم نیستیم. اصلا خانواده ی اون کجا من کجا. مگه خانواده ی اون میذارن من و اون باهم زندگی کنیم؟ اگه واقعا منو دوست داره پس چرا اینقد دست دست می کنه و قدم جلو نمیذاره؟ " ولی یه چیزو نمیتونم ندیده بگیرم و اون علاقه ی من به اونه. می دونم دنیای من با وجود اون قشنگتره. اینو حس می کنم. به خودم قول دادم احساسمو جدی بگیرم و نذارم هیچ چیز اونو خراب کنه.
لبخندی زدم. دستای کوچیکش رو گرفتم و گفتم: بهت قول میدم دوستش داشته باشم. کی گفته دو تا عاشق باید همیشه کنارهم باشن؟ شاید گاهی باید فاصله ای باشه تا بهتر و بیشتر قدر همو بدونن. تا فاصله ای نباشه که دلتنگی نیست و عشقی هم نیست.
خندید. دو قطره اشکی که داشت از چشام می چکید رو با انگشتای ظریفش پاک کرد و بعد دستاشو دور گردنم انداخت و گفت: تو با اون خوشبخت میشی. اون دوستت داره اما به شیوه ی خودش. تو هم به شیوه ی خودت دوستش داری.فقط بهش اعتماد کن و به خدا.
نوازشش کردم. تو گوشم خندید و گفت: تو به قدرت عشق ایمان داری؟
بغلش کردم و محکم اونو به سینه م فشردم. یادم افتاد اگه قدرت عشق وجود نداشت اینهمه داستان تو دنیا نبود. بوسیدمش و گفتم: آره.
به خودم که اومدم هنوز جلوی آینه بودم و دستام دور قلبم حلقه شده بودن.