داداش کوچولوم که تا دیروز میزدیم تو سر و کله ی همدیگه، این هفته اعزام میشه. گر چه واسه من همیشه همون داداش کوچولوئه که قبل از بدنیا اومدنش همه میگفتن "دختره" و من داد میزدم:" نخیرم، پسره..اون داداش منه." حالا این داداش کوچولو بزرگ شده و مثل بقیه پسرها میره سربازی. فکر کنم دلم خیلی براش تنگ بشه.
پ.ن. آموزشی داداشم افتاده عجب شیر. لطفا اگه کسی اطلاعاتی در مورد اونجا داره بهم بگه.
انگار همین دیروز بود. نشست روبروش و تموم خاطره هاشونو ریخت جلوش. اون هم زل زد به چشماش. باورش نمیشد که با اونهمه خاطره های خوشگل و رنگارنگ؛ ساز رفتن بزنه. اشک نشست توی چشمای خوش رنگش. همه خاطره ها رو ریخت توی کوله بارش. از میون اونها یه دفعه یه چیزی افتاد زمین. ورش داشت و نگاش کرد. یه خاطره سفید بود که مثل ستاره ها سو سو میزد. خوب نگاش کرد. روزی بود که بهش قول داد همیشه باهاش باشه...تو سلامتی و تو بیماری. چیزی توی دلش شکست. اون خاطره رو گذاشت توی قلبش. آروم رفت پیش اون نشست. دید قلبش داره میدرخشه. قلب اون هم میدرخشید.
یه روز با چند تا از دوستام نشسته بودیم دور هم. یکی گفت: یادتونه بچگیها یه بازی میکردیم یه نفر از اتاق میرفت بیرون بعد یه چیزیو جابجا میکردیم و اون باید میفهمید چه چیزی جابجا شده؟ گفتیم: ااااااااااااااااااااه ه ه ه... یادش بخیر... گفت: بیاین همون بازیو بکنیم منتهی یه جور دیگه... گفتیم: چه جوری؟ گفت: اینجوری... بهاره! تو برو توی اتاق و تا نگفتم بیرون نیا... گفتم: خیلی خوب.. خلاصه رفتم توی اتاق. حسابی هم گوشامو تیز کردم که بفهمم چیو میخوان جابجا کنن ( یعنی به زبون ساده میخواستم جر بزنم)... بعد یکی از بچه ها اومد تو و با شالی که سرم انداخته بودم چشامو بست. دستمو گرفت و باهم از اتاق رفتیم بیرون. پیش خودم گفتم این دیگه چه جورشه؟ ولی حرفی نزدم. یواش یواش قدم برمیداشتم و دوستم همچنان دستامو گرفته بود. احساس کردم از یه ماز دارم رد میشم. یه ماز پر پیچ و خم. بعد که از ماز رد شدم و چشامو باز کردم، دیدم بچه ها با جابجا کردن کاناپه ها و گذاشتن کیف و کتاب و جزوه، یه ماز درست کرده بودن و من از اون عبور کرده بودم. نشستیم دور هم و دختری که پیشنهاد بازیو داده بود ازم پرسید: به نظرت چه جوری بود؟ گفتم: اولش فکر کردم از اتاق میام بیرون و با چندتا حدس میگم که چی تو اتاق جابجا شده .. اما وقتی رویا اومد چشامو بست و دستامو گرفت واقعیتش فهمیدم قضیه اون چیزی نیس که فکر میکردم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون فکر کردم رویا از جریان باخبره پس میدونه چه خبره و داره چکار میکنه. واسه همین دستاشو ول نکردم. چون میدونستم که میدونه داره چکار میکنه... ازم پرسید: چرا دستشو ول نکردی؟شاید میخواست از پنجره پرتت کنه پایین؟ یا بلایی سرت بیاره... بی معطلی گفتم: من بهش اعتماد دارم..میدونم کاری نمیکنه که اذیت بشم..
چند روزی بود که حسابی شاکی بودم. از دست خودم. از دست روزگار. از دست این و اون.الان دیگه یادم نمیاد از چی دلگیرو دلخور بودم. این خاطره که یادم اومد واقعا همه دلخوریهام یادم رفت. همه سختی هام فراموشم شد. با خودم فکر کردم آخه آدم عاقل! تو که به یکی از بنده های خدا اینجوری اعتماد داشتی که کاری نمیکنه که صدمه ببینی، چرا به خدا اینجوری اعتماد نمیکنی؟ مگه خدا کاری میکنه که بنده اش اذیت بشه؟ خدایی که بنده هاشو با عشق آفرید و به خودش بارک الله گفت؟
فقط به اون اعتماد کن و دستاتو توی دستاش بذار . همه اش همینه.
اشک توی چشماش میدرخشید.کنار من نشسته بود و سعی می کرد بغضی که بیرحمانه تو گلوش چنگ انداخته بود رو ازم قایم کنه.دستامو جلو بردم و انگشتاشو میون دستام گرفتم.سرد سرد بود.یک آن دلم لرزید،از چیزی که توی قلبش بود و هر لحظه میرفت تا منفجر بشه.دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره.دونه های اشک سر خوردن رو گونه اش. گفت:دیگه طاقت ندارم. دیگه نمی تونم تحمل کنم. می ترسم... می ترسم دیگه نتونم طاقت بیارم...چکار می تونستم بکنم؟حرفی هم نداشتم که بزنم.آخه چی می تونستم بهش بگم؟گفت: دلم میسوزه ... خوب منم جوونم..احساس دارم.. خوب منم وقتی دختر پسرای شاد و خندونو می بینم که دست همو گرفتن، با هم راه میرن،میگن، می خندن، خوب دلم می سوزه.. آخه مگه گناهه که نمیخوام یه آدم هرزه باشم؟ فکر می کنی من نمی تونم مثل بعضیها روزا با یکی باشم شبا با یکی دیگه؟ ولی من همچین آدمی نیستم..همچین زندگی ای رو هم نمیخوام.تو بگو اشتباهه که میخوام با یکی باشم و تا همیشه با اون باشم؟ بگو اشتباهه که میخوام یه خونواده شاد و خوشبخت و سالم داشته باشم؟ یعنی تو این همه آدم یکی نیست نیت پاک داشته باشه؟هیشکس نیست که دلش زندگی سالم و خانواده ی سالم و شاد بخواد؟ بخدا بریدم...دیگه هق هق گریه امونش نداد. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بغلش کنم. گفت:دلم میخواد خونواده سالمی داشته باشم. با مردی که عاشقمه و دوستش دارم. بچه هامون شاد و سالم و باهوش و خوشگل باشن که ما به اونا و اونا به ما افتخار کنن.خندید:فکر میکنی خواسته ی بزرگیه؟ شاید من خیلی رویایی فکر میکنم؟ نه؟ ... شایدم توقعات من از این روزگار زیاده... گفتم:عزیز دلم! به خدا توکل کن. اون میدونه که دلت پاکه. میدونه که نمیخوای به گناه بیفتی و این براش خیلی خیلی با ارزشه. اون که به فکر مورچه ی سیاه روی سنگه حتما به یاد تو هم هست.. مطمئنم که داره بهترینها رو برات آماده می کنه.با نوک انگشت اشکاشو از گونه اش پاک کرد و گفت:واقعا؟ محکم توی بغلم گرفتمش و گفتم:مطمئن باش. بغلم کرد و با صدایی که هنوز نشون از یه بغض نشکسته داشت گفت:ازت ممنونم... تو واقعا بهترین دوست منی...
بخند به رویات عروسک!تموم خوابات دروغه
تعبیر قصه های تو برای فردات دروغه
دیدم کنار شب بودی اشکات ستاره میشدن
عروسکای گمشده مثل تو خیلیها بودن
عروسک سنگ صبور!منم صبور تو هم صبور
شاهزاده ی قشنگ تو رفته یه جای خیلی دور
عروسک شاه پریها!یه دنیا غصه اومده
برای قلب کوچیکت یه دنیا مهمون اومده
اتل متل عروسکم!نازت خریدار نداره
قصه های رنگی تو جایی تو دنیا نداره
عروسک خوشگل من!چشماتو روی هم بذار
سهم تو بیوفائیه از آدمای روزگار
عاشق نشو تا نشکنه قلب بلوریت عروسک!
قصه های قشنگ تو نداره تعبیر عروسک!