سالها پیش، درست لحظه ای که همه چیز داشت درست میشد، یهو زدم زیر همه چی. شاید اگه یه کم عاقلتر بودم به این آسونی قصری رو که 4 سال برای ساختنش شب و روز زحمت کشیدم و خودم با عشق خودم ساختم؛ ویرون نمی کردم: قصری که خشت تک تک آجرهاش خون دل من بود. جریان خیلی ساده بود: زمانی که من عاشق سینه چاک و ساده لوح اون بودم؛ اون دلش جای دیگه ای بود و این وسط من بودم که شب و روز نداشتم. هزار و یک بهانه برای بیرون رفتن می اوردم تا فقط یه نظر ببینمش. یه ماه وقت صرف می کردم تا برنامه ای ردیف کنم که چطوری دو کلمه بیشتر باهاش همصحبت بشم و ... ولی اون یه کوه یخی بود... و من عاشق این غرورش شده بودم. بعد 4 سال دیگه عادت کرده بودم به سردیش، به جوابای سربالاش ولی همچنان عاشقش بودم. و فقط خدا میدونه چقد عاشقش بودم.
تازگیها رفتارش عوض شده بود. منو که می دید دیگه بی تفاوت نبود: نگام می کرد و لبخندی به شیرینی عسل رو بهم هدیه می داد. بعد از 4 سال که در تب عشقش سوختم و خاکستر شدم، یه روز خیلی بی مقدمه پیشنهاد کرد که یه قراری بذاریم. این قرار برای من که اینهمه سال فقط در حسرت شنیدن یک جمله از اون آب شده بودم؛ مثل یه رویا بود. رویایی که باید باورش می کردم. رفتم سر قرار. خیلی زودتر از ساعت تعیین شده. و اون اومد. حرف زدیم و من از شوق فقط نگاش می کردم. بهش گفتم که فکر می کردم دیگه هیچوقت همدیگه رو نمی بینیم و اون سکوت کرد. شاید همه ش نیم ساعت یا یه کم بیشتر باهم بودیم اما همون برای من یه دنیا ارزش داشت. تا اینکه... گفت. گفت که از سالها پیش عاشق دختر دیگه ای بوده و ..... من شکستم. حتی نکرده بود تو این 4 سال یه کلمه یه حرف به من که خودمو اینهمه جلوی خودش و دوستاش سکه یه پول کرده بودم تا بهش بفهمونم دوستش دارم بگه بابا من دلم پیش یکی دیگه س. گفت که پدر و مادر اون دختر با ازدواجشون مخالفت کردن و دخترشونو فرستادن خارج و حالا اومده سراغ من. نمی دونم اسمش چیه اما یه حسی بهم دست داد: اینکه اون منو یه جورایی تو آب نمک گذاشته و حالا که عشقش رفته و اونم میدونه که من بهش علاقه دارم پس میتونه من رو داشته باشه. واسه همین رفتارش عوض شده بود. از خودم بدم اومد که اینهمه سال بیخودی عاشق کی بودم. و از اون که این موضوع رو از من مخفی کرده بود درحالیکه می دونست بهش علاقه دارم. سعی کردم فراموشش کنم. و الان پشیمون نیستم. لااقل مزه ی عشق رو تو زندگیم چشیدم. واسم مهم نیست احساس اون تو اون روزها و سالها چی بود اما من همه ی وجودمو وقف اون کرده بودم. لااقل عاشق بودم. عاشقی که شب به یاد معشوق می خوابید و روز به یاد اون نفس می کشید و ... خوشحالم که توی عشقم سنگ تموم گذاشتم.
بعد از اون ماجرا خیلی فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که چیزی که اون دختر رو از معشوق من جدا کرد، پدر و مادرش نبودن : بلکه عشق من بود. بله؛ عشق من بود که اون دختر رو فرستاد اونطرف دنیا تا معشوق من مال من باشه اما خوب تو اون شرایط وقتی این حرفو بهم زد چنان خرد شدم که دیگه نه بقیه حرفاشو شنیدم نه بهشون فکر کردم. شاید اگه یه کم بزرگتر بودم...یا یه کم عاقلتر... یا حتی یه کم بیشتر عاشق بودم اونو می بخشیدم و الان داشتیم به خوبی و خوشی تو قصری که من ساخته بودم زندگی می کردیم. اما من اون زمان نتونستم اونو ببخشم. اون میتونست تو یه جمله یا حتی یه خط منو متوجه کنه اما غرورش نذاشته بود این کارو بکنه. بعد از اون دیگه عاشق هیچکس نشدم. نه اینکه کسی تو زندگیم نباشه، بودن اما من عاشق هیچکدومشون نبودم و فقط سعی داشتم بخاطر موقعیت اجتماعی اون فرد یا پول و ثروتش یا نفوذش یا خیلی چیزای دیگه اونو بپذیرم که هیچوقت نتونستم خودمو راضی کنم با یکی از اونا تمام زندگیمو سر کنم. خلاصه ش اینکه یه جورایی من محتاج بودم به این آدما: به موقعیت اجتماعی فلانی احتیاج داشتم تا بتونم سرمو بالا بگیرم و پز بدم. به ثروت فلانی نیازمند بودم تا بتونم تمام نداشته هامو؛ داشته باشم. به نفوذ فلانی نیاز داشتم تا بتونم بهترین شغل رو با بهترین درآمد داشته باشم. اما یه روز نشستم و تمام گذشته مو آینده مو ریختم جلوی خودم. چیزی که من بهش احتیاج داشتم فقط عشق بود. و این چیزی بود که توی تمام این رابطه هام کم بود. و حلقه های نیاز رو پس فرستادم.
تازگیها سر و کله یکی تو زندگیم پیدا شده. نمی دونم چرا ولی هروقت نمی بینمش دوست دارم که باشه و ببینمش هرچند که اگه باشه اصلا نشون نمیدم که توجهی بهش دارم. امروز بهم لبخند زد. لبخندش قشنگ بود. از اونا که پسربچه های شیطون به لب دارن. چشماش می درخشیدن. فکر کردم من که این آدمو نمی شناسم که محتاجش باشم. خدارو شکر کار خوبی دارم و حقوقم هم فعلا کفاف منو میده. پس چرا وقتی نگام میکنه دلم یه جوری میشه و وقتی نیست خدا خدا می کنم که یه کم زودتر بیاد تا ببینمش؟
شاید دارم دوباره عاشق میشم. و این عشق از روی یک نیاز یا کمبود نیست. شاید دارم از نو عاشق میشم... عاشق خود خود عشق.
اسفند قشنگترین ماه ساله: بخاطر سمبلش که دو تا ماهی سرخ خوشگل و شیطونن؛ اینکه نشانه آغاز دوباره ی بهاره و خوب... جدا از تمام این قشنگیها و جذابیتها، یه اتفاق دیگه هم هست که ماه اسفند رو شیرینتر کرده و اون تولد منه. امروز 2 اسفنده و من وارد بیست و پنجمین زمستون زندگیم شدم.
امروز دوباره تجدید می کنم عهدی رو که در تولد 22 سالگی ام با خدا بستم. و البته واسه خودم هدیه تولد هم خریدم: کارتون سیندرلا 3 و کارتون جک و لوبیای سحرآمیزاونهم cd اصلی (البته دوبله). اصلا خودم کف کرده بودم که بعد از اینهمه سال چطور cd اصلی کارتون جک و لوبیای سحرآمیز رو پیدا کردم اونهم بطور اتفاقی توی یه مغازه کوچیک و لابلای یک عالمه کارتون و فیلم. این دوتا کارتون چون خیلی وقت دنبالشون بودم برام بهترین هدیه تولدن.
اصلا دل و دماغ نوشتن نداشتم. مخصوصا که ولنتاینه. اما یه اتفاق کوچیک باعث شد که امشب دوباره سراغ وبلاگم بیام. خواهرم که از مدرسه اومد مجله پیک نوجوانش رو بهم داد تا یه ورقی بزنم. یه جایی توی مجله، شعر خیلی قشنگی بود که حیفم اومد توی وبلاگم ننویسم... انگار واقعا زبان حال منه اونهم روز ولنتاین:
دختری دلش شکست
دختری دلش شکست
رفت و هر چه پنجره
رو به نور بود بست
********
رفت و هر چه داشت
یعنی آن دل شکسته را
توی کیسه زباله ریخت
پشت در گذاشت
********
صبح روز بعد
رفتگر
لای خاکروبه ها
یک دل شکسته دید
ناگهان
توی سینه اش پرنده ای تپید
چیزی از کنار چشمهای خسته اش
قطره قطره بی صدا چکید...
دوست دارم جای بیل گیتس باشم. یه عالمه ی یه عالمه پول و ثروت داشته باشم و تو دلم هیچ غمی نداشته باشم که چی دارم و چی ندارم. هر وقت هرجا هرچی دلم خواست بخرم، هر جا بخوام برم و کلی برای خودم کیف کنم. یه خونه ی بزرگ و شیک دوبلکس داشته باشم تا این غمو نداشته باشم که تا سال دیگه که باید خونه رو خالی کنیم چه کاری میتونم برای خانواده م انجام بدم.
دوست دارم جای لری پیچ باشم که ماه عسل رو تو بهترین و گرونقیمت ترین هتلهای پنج قاره دنیا بگذرونم.
دوست دارم جای پاریس هیلتون باشم. یه پدر خرپول داشته باشم که بهم این امکان رو بده که هرکاری دوست داشته باشم انجام بدم: خواننده بشم؛ آهنگساز بشم؛ هنرپیشه بشم و یه کلکسیون بزرگ از لباس و کیف و کفش و گرونترین لوازم آرایش داشته باشم و خلاصه هرکاری که دوست دارم بکنم.
دوست دارم جای خدا باشم. حتی اگه شده برای یه دقیقه. اونوقت زمان رو به عقب برمی گردوندم و هیچوقت خودمو به دنیا نمی اوردم. حالا یکی از روی این زمین خاکی کم؟ مگه به کجای این دنیا برمی خوره؟ یکی میگه:" اگه نباشی، جات روی زمین خیلی خالیه".... نه! خالی نیست. اتفاقا خیلی هم به نفع همه س. اونوقت پدر بی غیرتم وقت و بی وقت بعد از بد مستی هاش .......... بی خیال. اونوقت هیچ کی نبود که بعضی از خدا بی خبرا گولش بزنن و در باغ سبز نشونش بدن و اونهم ساده و احمقانه تن به ذلت و گناهشون بده که بعد ولش کنن تا آرزوی خوشبختی رو به گور ببره. اونوقت هیشکی نبود که ته آرزوهاش رفتن به < دیزنی لند> باشه و بدونه که این تنها یه خوابه که شاید تعبیرش .... اصلا شک داره که تعبیر داره یا نه.... من سالها منتظر شاهزاده م بودم. مثل سیندرلا. اما اون نیومد. شایدم اومد و فقط چشماشو به یکی دیگه دوخت و بعد غرور شاهانه ش اجازه نداد اعتراف کنه که اشتباهی گرفته و..... حالا همه ی دنیای من شده دنیای قشنگ سیندرلا و پری دریایی و زیبای خفته و سفید برفی ای که پاک موندن و به آرزوهاشون رسیدن و انگار فقط من این وسط یه نفرین شده م. حالم از خودم بهم می خوره. طی 3 سال گذشته زندگی ای واسه خودم ساختم که فقط و فقط جهنم بود. اما همه ش بخاطر کسایی بود که دوستشون داشتم. برای ساختن زندگی بهتری برای مادرم و خواهر برادرام دست به کارایی زدم که الان که فکرشو می کنم می بینم واقعا همچین انگیزه ای باعث شده اونها رو انجام بدم وگرنه هیچوقت دنبالشون نمی رفتم. کاش من جای خدا باشم. این زندگی لعنتی رو صفر می کردم و تا ابد صفر می کردم.
توضیح عکس: بچه که بودم یکی از اینا داشتم که خیلی هم دوستش داشتم اما دختر زشت همسایه نشست روش و یکی از پایه هاشو شکوند. شاید اینم جزو چیزایی باشه که خریدنش برام آرزوی دست نیافتنی بشه.
گم شدم... یا شایدم کم شدم؛ شاید در لیست بلند بالای آفریده ها اسم من از قلم افتاده..........
کسی چه میدونه؟..................
نبودم. هیچ کسی هم نپرسید کجام،حتی سعی نکرد پیدام کنه. خودمم نمی خواستم پیدا شم.
هنوزم مطمئن نیستم که پیدا شدم... شاید دوباره گم شده م.... اما مگه میشه یه گمشده هی گم بشه؟
نمی دونم.
اگه دوباره پیدا شدم باز خودمو مینویسم..... اگه هم نه که،،؛؛؛..........
حالا یه شاهزاده کم... اصلا شاهزاده ی بدون تاج طلایی کی دیده؛ بی سرزمین؛آواره....
بذار خوش به حال همه اونایی بشه که فک میکنن تونستن یه شاهزاده ی ساده دل بی آرزو رو به مسلخ کفر بکشونن.....
جای من دریا بود / به چه ظلمی از میان دریاها / از میان اقیانوس /
جسم زیبای پریوارم را/
با تن پر ز گناه دختری فاحشه عوض کردند................./
شاید روزی/ در آخر دنیا/ در آخرین برگ از تقویم زمین/
من به دریا برگردم/
شاید هم نه......../ با همین بدن عاریه ای / شاید خواهم مرد./
دلم برای دریا تنگ است/ جایی که در آن متولد شدم..../