خیلی ساده مثل بقیه بود: سنگدل و بیرحم و کینه ای. وقتی داستان سیندرلا رو شنید، خودشو عوض کرد و شد سیندرلای مو طلایی شهر سیاه. سنگدلی رو با پاکی جواب میداد و بجای کینه ، مهربونی می بخشید. لبخندش رو به همه ی گنجشکها و آدمهای شهر هدیه می کرد. بقیه مثل قبل سنگدل و بیرحم و کینه ای بودند اما اون سیندرلا موند.
یه روز سرد ابری ساعت 8 صبح سیندرلا عاشق شد. درسته که حالا دیگه توی شهر سیاه نیست اما اگه مردم شهر دقت کنند؛ رد لبخند و مهربونی سیندرلای مو طلایی رو توی آواز گنجشکها می بینند.
چند وقتی بود که یواشکی " اون " رو زیر نظر گرفته بود: چشمهای آبی درخشان و لبهای صورتی رنگی که همیشه می خندید. هر کی می دیدش فکر می کرد خوشبخت ترین دختر دنیاست. اون هم همین فکر رو می کرد. واسه همین همیشه یه نیم نگاهی بهش داشت. می دیدش که چطور سالهاست یه گوشه نشسته و هنوز لبخند میزنه. یادش میومد وقتی بچه تر بود چقدر باهم بازی می کردند. وقتی رفت دانشگاه و بعدش مشغول بکار شد دیگه مثل سابق بهش سر نمیزد اما اگه احیانا نگاهش بهش می افتاد یه سلام و چاق سلامتی باهاش می کرد. بزرگتر که شد ، تنهایی مثل خوره افتاد به جونش. تازه به ذهنش رسید " اون " ممکنه چقدر تنها باشه. بهش قول داد دستهای کسی رو توی دستش بذاره که لیاقت عشقشو داشته باشه و قدر مهربونیهاش رو بدونه.
یه روز، دیدش. با اینکه توی جمع دوستانش بود اما انگار از پشت یه جعبه ی شیشه ای به همه نگاه می کرد. چیزی توی نگاهش دید که براش آشنا بود. انگار قبلا این نگاه رو دیده بود.
شب که رفت خونه، دلش پر میزد واسه دختری که سالها با لباس عروسی یه گوشه نشسته بود. پسر رو از جعبه ی شیشه ای دراورد و کنار عروس آینده اش نشوند.
روزی که کارش اینجا تموم شد و رفت، خاطره هاشم برد. همه ی اون نگاههای سنگین، لبخندهای قشنگ و ... چال قشنگ روی گونه هاشو.. پستهایی که براش نوشته بودم و حذف کردم تا اونها هم با خاطره هاش بره.. اسممو همه جا نوشتم تا دیگه بهش فکر نکنم.. از اون موقع هر جا میرم و نمیشه ، یه چیزی ته دلم میگه " اون نذاشت" .. یعنی باور کنم؟
کاش بدونه چشمهام به دره تا شاید گذرش اینورا بیفته و ببینمش.
کاش بدونه همون سر تکون دادنش موقعی که از پله ها میاد بالا ، دنیامو روشن میکنه.
کاش بدونه در خیالم با خیالش عشق بازی می کنم.
کاش بدونه یه جایی ته تهای قلبم میدونم گره ی کارم با یه جمله از لبهای زیباش و صدای شیرینش باز میشه...
با حکمش یه جورایی کنار اومده بود. سخت بود ولی خوب.. مجبور بود. کارش شده بود حسرت بردن به دستای بهم قفل شده و لبهایی که باهم می خندند و بدنهایی که انگار هرگز از هم جدا نخواهند شد. سخت بود اما کار دیگه ای از دستش بر نمیومد.
یه روز اون اومد. همه چیزهایی که نداشت؛ اون داشت : پول، قیافه، هیکل، کار و درآمد عالی. اونقد خوب بود که شرایط خاصش دیگه به چشم نمیومد.
فکر کرد: "همه چی عالیه... اون اومده تا منو از این حکم لعنتی تبرئه کنه و تنهاییمو برای همیشه بهم بزنه." اما همه چیز اونقدرها هم عالی نبود. از بیرون اون همه چی داشت؛ اما از درون یه چیزی نداشت: اعتماد... نه به خودش نه به او.
می تونست ساعتها بشینه و اشک بریزه، ناله کنه، بختشو لعنت کنه و همه جا بنویسه که یه نفرین شده لعنتیه... اما یه لحظه گفت: "چرا؟ اونی که نباید اعتماد داشته باشه منم که هیچی ندارم نه اون که همه چی تمومه.. چرا؟"
نگاهی به درون خودش کرد. یه چیزی لابلای " نمی دونم"ها، "نمی تونم"ها، "من ..نه" ها، می درخشید. فهمید اگه قراره کسی حکمش رو برای همیشه تغییر بده فقط خودشه. اعتماد درخشانشو از درون اعماقش بیرون کشید.
محکوم شده بود. معلوم نیس کدوم دادگاه یا کدوم هیات منصفه محکومش کرده بود، اما حکم؛ قطعی و بدون استیناف بود: تنهایی ابدی. حکمی سنگین که بعد از تولدش اجرا شد. سالها گذشت و نفهمید تنهاییش از ابتدای خلقت رقم خورده بود. سالها گذشت تا فهمید اگه کمی خوشگلتر، قد بلندتر، لاغرتر، ظریف تر، پولدارتر و هرزه تر می بود هرگز تنها نمی موند. وقتی شخصیت انسانها بر اساس هرزگیشون مورد ارزیابی قرار بگیره، و هر کی هرزه تر و خرابتر باشه فرشته صفت قلمداد میشه، برای کسی که سعی کرد زندگیشو از درون و بیرون سالم نگه داره ... قطعا صدور این حکم حقشه.